محل تبلیغات شما

3نقطه سر خط...



یکی بود یکی دیگم بود!غیر از ما دوتا چن نفر دیگم بودن!

بله!قصه از اینجا شرو میشه ک ما کاسکومونو آوردیم خونه!(مامانم از حیوون و پرنده و چرنده خوشش نمیاد!از همین رو عاغا الکس(کاسکومون!) اجازه ورود ب خونه رو نداشت!تا اینک اجازش واسه یه هفته صادر شد!الانم ک ب ماه کشیده!)خلاصه آوردیمش خونه.

چیز زیادیم نمیگفت!غریبی میکرد!اما اونروز منو عاقا الکس خونه تنها بودیم!منم مث همیشه نشسته بودم پشت سیستم و مشغول بودم!در اتاقمم بسته!ک یهو یخ زدم!از بیرون اتاقم صدای ی مرده میومد!اصلا نفسم بالا نمیومد!چشام شده بود اندازه طالبی!چن ثانیه ک خشکم زده بود و فقط گوش میدادم!آقائه میگف:دهنتو ببند.بابا. برو بیرونو از این چیزا!!!دیگه داشتم جدی جدی میترسیدم!!!

اما ب خودم تشر زدم:دیوونه بترسی باختی.بهتره خونسردیتو حفظ کنی!اگه بتونی ارو بگیری پس فردا اسمت ب عنوان قهرمان تو فامیل در میره!پاشو ی کاری بکن!خلاصه عین سمیر تو هشدار برای کبری 11 با شجاعت پا شدم!یکی از ادکلنامو برداشتم بپاشم تو چششون با یه دسته ی جارو تو اونیکی دستم!اومدم ک برم پشت در دوباره صدای این ووروجک درومد!دیدم اااا!چقد صداش شبیه صدای عاقا س!یذره گوش دادم دیدم بعله!خود مردم آزارشه!

ینی رفتم جلو آینه دلم برا خودم سوخت!لبام شده بود عین بکین پودر!باز با احتیاط رفتم بیرون دیدم ن. امن و امانه!یکم سر الکس داد و فریاد کردم برگشتم تو اتاق!دوباره نشستم پای لبتاب!مشغول بودم ک صدای تلفن بلند شد!با کله رفتم سمت تلفن دیدم قط شده!!دوباره برگشتم!تا درو بستم دوباره صدای تلفن بلند شد!دوباره ب تلفن حمله غافنگیرانه کردم! دیدم،ااااا!!!کسی نیس!چنتا ناسزا گفتم تلفنو برداشتم رفتم تو اتاقم!داشتم از کنار الکس رد میشدم ک عاغا دوباره شرو ب سخنرانی کرد !ای آتیش پاره!صدای تلفن کار الکس بود!!ینی میخواستم در دم سرشو بذار رو سینش،پراشو بکنم سس بزنم بش بذارمش تو ماکروفر!بقیشم هی صدای بوس در میاورد. منم بی جنبه!!!اصلا نفمیدم چجوری گذشت!دیگه قربون صدقش برو و خودتو ب قطعات مساوی تفسیم کن بگه 3نقطه و!بععله!

خلاصه ی کاسکو مارو اسککل کرده بود اونروز!ب هیچ کارمم نرسیدم!!!آخرسرم دستمو گاز گرفت 

پیام اخلاقی:شکارو قبل از سس زدن بشورین بعد تو زعفرون بخوابونین بعد بذارید تو ماکروفر!


پسر: پیــــــــــــــــــس . پیس پیس .

پـــــــــــــــــــــــیــــــــــــــــس . پیییییییییییییس .

ســــــــوووووووو . ســــــــــوووو .

ســــــــــــس . ســـــــــــــــــــــــــــــــــــس .

پــــــــِـخخخخخخخخخ . چِــخـــــــــــــــه .

هووووووی با تواما! بیا شماره مو بگیر بزنگ!

دختر: خفه شو! کصافطِ عوضی! مگه خودت خوار و مادر نداری

راه افتادی دنبالِ ناموس مردم،بی ناموس!

شماره تو میگیرم فقط واسه اینکه شرتو زود کم کنی!


ساعت 10 زنگ میزنم!


یکی از دوستام با یه دختر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش عروسی کنه، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که ۵ ساله دفتر خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه، دختره هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم!!
از فردای اون روز نشستیم به نوشتنه یه دفتر خاطرات تقلبی واسش!
من وظیفه قدیمی جلوه دادنشو داشتم، ۱۰ جور خودکار واسش عوض کردم، پوست پرتقال مالیدم به بعضی برگاش…، چایی ریختم روش و گل گذاشتم لای برگه ها و…
اونم تا میتونست خودشو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من با هیچ دختری دوست نیستمو خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انســــانیت برام مهمه و …

بعد از یک هفته کار مداوم ما و پیچوندن طرف، دفتر خاطرات رو بُرد تقدیم ایشون کرد… دختره در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سرش کوبید و گفت: منو چی فرض کردی؟ اینکه سالنامه 1393 هست!! تو ۵ ساله داری تو این خاطره می نویسی؟ و اینگونه بود که دوست من هنوز مجرد است.


براش تلفن همراه خریده بودیم

کرکره خنده بود

اول اینکه کشت ما رو تا یاد گرفت کار کردن باهاش رو

دوم اینکه تا چند ماه وقتی گوشیش زنگ می خورد

اگه گوشیش دستش بود به خاطر ویبره اش می ترسید و یه جیغ کوچیک هم می کشید

اما اینو گوش کنین:

یه روز دیدم زنگ زده به بابام

هی میگه : ننه موسیقی رو کم کن صدات نمیاد

شک کردم ، اخه بابام اهل موسیقی نبود

گوشی رو ازش گرفتم دیدم بابام برا گوشیش آهنگ پیشواز گذاشته

ننه جون فکر می کرد بابام موسیقی روشن کرده

جالب تر اینجا بود

براش گوشی کشویی خریدیم

بعد از مدتی گفت روشن نمیشه

گفتم چیکارش کردی ننه جون؟

گفت هیچی ننه! دیدم به سختی باز و بسته میشه

کمی روغن به لولاهاش زدم تا نرم بشه

اما نمی دونم چرا دیگه روشن نمیشه


شب بود. دلشوره عجیبی تمام بدنم را فرا گرفته بود. بعد از اینکه راه افتادیم به اصرار مادرم یک سبد گل خریدیم. خدا خیر کسانی را بدهد که باعث و بانی این رسم و رسومهای آبکی شدند. آن زمانها صحرای خدا بود و تا دلت هم بخواهد گل! چند شاخه گل می کندن و کارشان راه می افتاد، ولی توی این دوره و زمونه حتی گل خریدن هم برای خودش مکافاتی دارد که نگو نپرس!!! قبل از اینکه وارد گلفروشی بشوی مثل گل سرخ» سرحال و شادابی ولی وقتیکه قیمتها را می بینی قیافه ات عین گل میمون» می شود. بعدش هم که از فروشنده گل ارزان تر درخواست می کنی و جواب سر بالای جناب گلفروش را می شنوی، شکل و شمایلت روی گل یخ!!!» را هم سفید می کند 

البته ناگفته نماند که بنده حقیر سراپا بی تقصیر هنوز در اوان سنین جوانی، حدود ای بیست و شش» سالگی بسر برده و اصلاً و ابداً تا اطلاع ثانوی نیز نیازی به تن دادن به سنت خانمانسوز ازدواج در خود احساس نمی نمودم منتهی به علت اینکه بعضی از فوامیل محترمه خطر ترشی افتادگی، پوسیدگی روحی و زنگ زدگی عاطفی اینجانب را به گوش سلطان بانوی خاندان مغزّز مقروض السلطنه» یعنی وزیر اکتشافات، استنطاقات و اتهامات» رسانده بودند فلذا برای جلوگیری از خطرات احتمالی عاق شدگی زودرس و بالطبع محروم ماندن از ارث و میراث نداشته و یا حرام شدن شیر ترش مزه نخورده سی و هشت سال پیش و متعاقب آن سینه کوبیدن ها و لعن و نفرین های جگرسوز نمودن و آرزوی اشّد مجازات در صحرای م و از همه بدتر سرکوفت فتوحات بچه های فامیل و همسایه مبنی بر قبول شدن در رشته های دانشگاهی؛ نانوایی سنگکی اطاق عمل،تایتانیک پزشکی، مهندسی فوتولوس و متلک شناسی هنرهای تجسمی، صلاح را بر آن دیدم که حب سکوت و اطاعت خورده و به خاطر پیشگیری از بمباران شدن توسط هواپیماهای تیز پرواز لنگه کفشهای F14» و موشکهای بالستیک نیشگون ها و سقلمه های F11» و غش و ضعف های گاه و بیگاه مادر سالار» به همراه از خانه بیرون کردنهای پدر سالار» و تهدیدات جانی و مالی فوق العاده وحشتناک همشیره های مکرّمه با مراسم خواستگاری امشب موافقت به عمل آورده و خود را به خداوند منان بسپارم.

خلاصه کلام به هر جان کندنی که بود به مقصد رسیدیم. بعد از مدتی در باز شد و قیافه پدر و مادر عروس خانم از دور نمایان شد. چشمتان روز بد نبیند! پدر عروس که فکر می نمود من بوده ام که ارث بابای خدا بیامرزشان را بالا کشیده ام، چنان جواب سلامم را داد که دیگر یادم رفت به او بگویم مرا به غلامی بپذیرد، از همین حالا معلوم بود که بیشتر از غلامی و نوکری خانواده شان چیزی به من نمی ماسد!! مادر عروس خانم نیز چنان برو بر به چشمانم خیره شده ورانداز می نمود که اولش فکر کردم قرار است خدای نکرده با ایشان ازدواج کنم، فقط مانده بود بگوید که جورابهایت را هم در بیاور ببینم پاهایت را سنگ پا زده ای یا نه!!!

 بعدش هم نوبت خواهر ها و برادرهای عروس رسید. معلوم بود که از حالا باید خودم را روزی حداقل یک فصل کتک خوردن از دست برادرهای عروس آماده می نمودم. به خاطرهمین هم با خودم تصمیم گرفتم که اگر زبانم لال با عروسی ما موافقت شد سری به اداره بیمه فدائیان راه ازدواج» زده و خودم را بیمه شکنجه شوئی» و بیمه بدنه شخص ثالث» کنم! علی ایحال، بعد از مدتی انتظار و لبخند ها و سرفه ها و تعارف های مکش مرگما تحویل هم دادن، عروس خانم هم با سینی چای قدم رنجه فرمودند. عروس که چه عرض کنم، دست هر چی مامان گودزیلا را از پشت بسته بود!

بعد از اینکه چای جوشیده دست خانوم خانوما را میل کردیم، پدر عروس خانم شروع به صحبت نمود. ایشان آنقدر از فواید ازدواج و اینکه نصف دین در همین عمل خیر گنجانده شده است و بعدش هم بایستی ازدواج را ساده برگزار کرده و خرج بالای دست داماد نباید گذاشت، گفت و گفت که به خود امیدوار شدم و کم کم آن رفتار خشن اولشان را به حساب ظاهر بینی و قضاوت ناعادلانه خودم گذاشتم. پس از اینکه سخنان وزیر ارشاد، پدر زن آینده به پایان رسید وزیر جنگ، مادر زن عزیز شروع به طرح سوالات تستی به سبک کنکور سراسری کرد. ابتدا مادر عروس با یک لبخند ملیح و دلنشین واز شغل اینجانب سوال نمود. من هم با تمام صلابت خودم را کارمند معرفی کردم. کفر ابلیس عارضتان نگردد!!

مادر عروس که انگار تیمور لنگ قرار است دوباره به ایران حمله کند چنان جیغی زده و به گونه ای مرا به زیر رگبار ناسزاهای اصیل پارسی رهنمون ساخت که از ترس نزدیک بود، دو پای داشته را با دو دست دیگر به هم پیوند زده و چهار نعل از پنجره اطاق پذیرایی طبقه پنجم ساختمان به بیرون پریده و سفر به ولایت عزرائیل را آغاز نمایم. در ادامه جلسه بازجویی (ببخشید خواستگاری) خواهر بزرگتر عروس از من راجع به ویلای شمال و اینکه قرار است تعطیلات آخر هفته را جانشان به ماداگاسکار تشریف برده یا سواحل دلپذیر شاخ آفریقا، سولات بسیار مطبوعی را مطرح نمودند. خواهرخانمم نیز از فرصت بدست آمده استفاده ابزاری کرده و مدل ماشینی را که قرار بود خواهر فرخ سرشتشان را سوار آن بنمایم از من جویا شد. بنده ندید بدید هم که تا حالا توی عمر شریفم بهترین ماشینی که سوار شده ام اتوبوس شرکت واحد بوده است از اینکه توانایی حتی خرید یک روروک یا سه چرخه پلاستیکی اسباب بازی را نیز نداشته و نمی توانستم همراه دردانه ایشان سوار بر اپل کوراساو» و دوو سیلویا» و پیکان خمیری» در خیابانهای شهرک شرق و میر عروس و خوشبخت آباد» ویراژ داده و دلم دیمبو و زلم زیمبو راه بیندازم کمال تأسف و تأثر عمیق خویش را بیان نمودم.

بابای عروس هم که در فواید ساده برگزار کردن مراسم عروسی یک خطبه تمام سخنرانی کرده بود از من برای دخترشان سراغ خانه دوبلکس با سقف شیبدار، آشپزخانه اپن و دستشویی کلوز و خلاصه راحتتان کنم کاخ نیاوران را می گرفت. هر چند که حضرت اجل نیز بعد از اینکه فهمید داماد آینده شان خانه مستقل نداشته و قرار است اجاره نشینی را انتخاب نماید نظرشان در مورد دامادهای گوگولی مگولی برگشته و به من لقب گدای کیف به دست» را هدیه نمودند!

بعد از تمام این صحبتها نوبت به سوالات عروس خانم رسید

ادامه ی این داستان را در قسمت هایی بعدی ببینید.:D


آقا خر فواید بسیار دارد مخصوصاً خری که خیلی خر باشد !! اولاً چون خر نمی فهمد به او خیلی خوش می گذرد و به همین علت واقعاً خوش به حالش ! ثانیاً چون نمی فهمد به همه سواری می دهد حتی به خرتر از خودش !! ثالثاً چون نمی فهمد هر وقت که دلش بخواهد عرعر می زند یعنی اینکه آواز می خواند و در هر دستگاهی که دلش خواست میخواند رابعاً خر،خر به دنیا آمده خر هم از دنیا می رود پس در اصالتش نباید شک کرد !! آقا اجازه ؟ آقا ما از این موضوع نتیجه می گیریم که فهمیدن درد بزرگی است بیخود نیست که خر با همه خریتش نمیخواهد بفهمد و میداند که نباید بفهمد !!!
داشتم به دختر خاله ی 7 ساله ام ریاضی یاد میدادم

بهش گفتم مثلا من 3 تا شکلات به پسر دائی میدم ، 2 تا به تو

جمعش چند تا شکلات میشه ؟

یهو زد زیر گریه و گفت: چرا به پسر دائی 3 تا میدی به من 2 تا ؟!!!

نمیخوام اصلا همشو بده به پسر دائی ، منم میرم به مامان میگم

قیافه ی من:

با گریه رفت سراغ خاله

بعد چند دقیقه خالم اومده میگه.

خاله اخه واسه چی داری بین بچه ها اختلاف مینداری و بچه ها رو اذیت میکنی؟

خب یکی از شکلات ها رو میذاشتی تو جیبت ، به هر کدوم 2 تا میدادی که دعوا نشه

من دیگه غلط کنم به کسی ریاضی یاد بدم


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ عاشقان روی یار فروش عمده روغن نباتی برادری نهج البلاغه با قرآن خیانت به فرزندم